سلام شیرین دختم....
اینقدر تو آسمون دنبال ستاره می گردم دیگه شب هم خوابشونو می بینم!!! خواب دیدم آسمون پر از ستاره است اینقدر که به سختی می شه شمردشون. با خودم فکر می کردم بالاخره ستاره های تهران زد بالای ده تا! خیلی خوشحال بودم و چشم از آسمون برنمی داشتم هرچی می شمردم تموم نمی شد... یه دنیا ستاره چشمک می زدن یه سری خیلی بزرگ و پرنور و یه سری هم دور تر و کم نور تر... خیلی خواب قشنگی بود... بـــــــله مگه اینکه تو خواب آسمون شهرمونو ستاره بارون ببینیم!!
چند وقت پیش یکی از همسایه هامون دعوتم کرد سفره حضرت ابوالفضل (ع) که قرار بود تو پارکینگ برگزار کنن. به هوای دخترش که بعد از یه بیماری سخت بالاخره به لطف ائمه اطهار از بیمارستان مرخص شده بود. بار اول بود می رفتم... از صبح صداشونو می شنیدم صبر کردم همه که جمع شدن برم یه سر بزنم و برگردم چون تولد مبینا (دختر خاله محدثه) هم دعوت بودیم و دیر می شد. سر و صداها که زیاد شد رفتم پایین. وارد پارکینگ که شدم برای چند لحظه هنگ کردم! یه لحظه یادم رفت واسه چی اومده بودم اینجا! واقعا یادم رفت!! دور تا دور پارکینگو میز و صندلی چیده بودن خیلی شیک و خوشگل و روش هم انواع و اقسام خوراکی هایی که معمولا تو این سفره ها می چینن اما احساس کردم بیشتر به عروسی دعوت شدم تا سفره ای که مزین به نام بزرگی مثل حضرت ابوالفضل (ع) شده!
حیاط ما دور تا دور مشرفه یعنی از چندین ساختمون دید داره. اونوقت یه آیینه قدی گذاشته بودن تو حیاط هرکی می خواست لباس عوض کنه می رفت تو حیاط جلوی آیینه خودشو می ساخت و میومد تو پارکینگ! اونم چه سر و وضع هایی! خییییلی اُپن یعنی به شکل غیر طبیعی! بانی مجلس که منو دید اومد جلو خوش آمد و احوال پرسی و گفت اگه می خواین لباستونو عوض کنین تو حیاط آیینه هست! خندیدم گفتم ممنون من راحتم و با همون چادر مشکی رفتم یه گوشه نشستم. هرکی میومد از تو همون کوچه که اپن بود میومد تو هم اپن تر می شد و کم کم به این فکر می کردم که اینجا موندنم واقعا درسته یا نه؟!
نمی دونم چرا ما همه چیزو با همه چیز قاطی می کنیم؟ اصلا نمی دونیم داریم چیکار می کنیم. یه ذره فکر نمی کنیم بابا هرچیزی جایی داره. مثلا فکر نمی کنیم چرا اینجور سفره ها رو ترتیب می دیم؟ قراره یه مجلس دور همی باشه آراسته به بزن و برقص یا مثلا یه مجلس مذهبیه که قراره توش نمی دونم قرانی خونده شه توسلی چیزی و اونوقت قراره منتظر باشیم کسانی که بهشون متوسل می شیم بیان مجلسمون یا نه همون اول رو سر در مجلس زدیم سفره حضرت ابوالفضل (ع) و بعد زیرش با رنگ قرمز اضافه می کنیم به دلیل بُعد سنگین عرفانی فضا از پذیرفتن خود حضرت معذوریم!!!
یاد این شعر افتادم: هر جمعه که شد بیا که ما منتظریم... این هفته فقط نیا، عروسی داریم!!
چند هفته ای از این ماجرا می گذره و با هرکی در موردش حرف می زنم می گن مگه نمی دونستی سفره حضرت ابوالفضل (ع) اینجوریه. همه اینجوری لباس می پوشن و ...
نه من واقعا نمی دونستم و کاش هنوز هم نمی فهمیدم... بعد از اینهمه وقت هنوز غمش خیلی سنگینه...
هی این پا اون پا می کردم که یه جوری در برم به یه بهونه ای پاشم برم بیرون. تو این فکرا بودم که خانم جلسه اومد. شروع کرد با سلام و صلوات و اینور و اونور تا رسید به اینکه آدم می تونه هم محجبه باشه هم شیک و به روز... و خوبه آدم اینطوری باشه اونطوری باشه و بعد از منبر رفت سر اصل قضیه.... دیدم بــــــــــــــــه!!!! خانه از پای بست ویران است!!! بلندگوشو برداشت و زد زیر آواز و تا شعاع چندین کیلومتری تمام همسایه ها رو به فیض رسوند!
همیشه اینجور مواقع خنده ام می گیره اما دعای توسل که شروع شد گریه ام گرفت... به این فکر می کردم که با گذشت و بزرگواری ای که از ائمه سراغ داریم یعنی ممکنه الان تو جمع ما حضور داشته باشن؟ خیلی خجالت می کشیدم وقتی اسم حضرت زهرا (س) رو تو مجلس می بردیم. تو مجلسی که جایی برای ایشون خالی نذاشته بودیم. یا اسم حضرت ابوالفضل (ع) رو ... یا دیگر فرزندان حضرت زهرا (س) رو...
تو این چند شب ایام فاطمیه خونه یه عالم بزرگواری تو سعادت آباد، مراسم بود می رفتیم خیلی مراسم خوبی بود هم سخنران خیلی عالم و باسوادی داشت و هم مداح خوبی...
یه شب حرف همین مجالسی شد که برپا می کنیم... حرف این شد که چه خوبه تو مجلسی مثل مجلس عروسی مون از ائمه هم دعوت کنیم بیان. یعنی مجلسمون واقعا یه جوری باشه که ایشون بتونن توش حضور داشته باشن. چه اشکالی داره؟ حرف این بود که برعکس انگار اون یه شب عروسی همه با خدا قهرن... ورود خوبا ممنوعه... این یه شبو همه مجالی برای دشمنی با خدا می دونن...
حرف شهید بزرگواری بود که وقتی عروسی اش شد چند تا نامه نوشت رسما از ائمه دعوت کرد. یکی شو تو حرم امام رضا انداخت دو تا شو تو حرم حضرت معصومه.. یکی برای خود حضرت یکی هم برای حضرت زهرا.. آخه می گن حضرت معصومه نماینده حضرت زهرا هستند... بعد خواب حضرت زهرا رو دیده بود که بهش گفته بودن چرا اینقدر مضطربی... گفته بود آخه مهمونای مهمی دارم نگرانم... گفته بودن نگران نباش ما تو رو دوست داریم من که بیام بقیه هم حتما میان...
چقدر قشنگ...
ما خیلی بدیم... درسته که بدی ما از خوبی و بزرگی خدا و دوستانش چیزی کم نمی کنه اما انصافا خیلی نامردیم... نیستیم؟!
سفره فیض الهی باز بود... ما بودیم که نمک خوردیم و .... یازده ستاره آسمونمونو روشن کردن و قدر ندونستیم... خاموششون کردیم... حالا کار به جایی رسیده که التماس خدا می کنیم ستاره دوازدهم تو آسمونمون بدرخشه و راضی نمی شه...
دیگه نه دیگه.... دیگه نه!
یا علی
بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 215
کل بازدیدها: 585069